As free as the ocean



اینروزا بیش از هروقت دیگه ای تنهام.

غم غربت یه طرف،خراب شدن گوشی و نیاز شدید من بهش یه طرف،امتحان بافت انگلیسی،انگلِ نمیدونم فازش چیه یه طرف،تنهایی ب معنای واقعی کلمه و ترس از ادامه داشتنش و کلی چیز دیگه در کلی طرف دیگه.

ملت فک میکنن من چقد با این و اون آشنام.

خب که چی؟

وقتی هیچکس نباشه بتونی باهاش تو خیابون راه بری و هرچی ته دلته و داره لهت میکنه رو بگی،چه فایده؟

اینهمه آدمی که نه سودی دارن نه زیانی.

واقعا بچه های اهواز و کلا جنوب قابل مقایسه نیستن با اینجا.

چرا اینقد نچسبین آخه؟فک میکنین چه خبره؟چرا اینطوری ب آدم نگاه میکنید؟

لعنت !


ای بخت سراغ من بیا

که رختخواب من با این خیال خامم

گرم نمیشه.

#پیش درآمد


تو این مدت "انقلاب جنسی" رو دیدم.

"1984" رو شروع کردم و الآن در یک سوم پایانی شم و حقا که چقد نچسبه یوقتایی!

یکم پیشرفت کردم در زومبا.

"طلا" و "ایده ی اصلی" جشنواره رو دعوت شدم که ببینم و دومی بسی به دلم نشست.

ترم جدید هم شروع شد.

راستش یکم ترس داره اولاش.

اونم بعد اینهمه مدت.

اینکه از همه ی بچه ها تقریبا بیشتر سوال میپرسم بهم حس بدی میده گاهی وقتا!

همین.

بیشتر از این تراوش نمیشه که بیاد روی این صفحه.


+گاهی مثل همین الآن حس میکنم برای نوشتن در اینجا باید از پشت چسب ضخیمی که باهاش دهنمو بستن حرفامو بفهمونم.

همونقدر سخت.

همونقدر نامفهموم.


درسته که اولای مهرو داشتیم اسباب کشی میکردیمو بعدشم تقریبا تا آخرای مهر دانشجو بودم،ولی حس میکنم از اونوقت تا الآنمو یکم به بطالت گذروندم!

تا تقریبا آذر ماه شک داشتم که میخوام دوباره کنکور بدم یا نه و این شک تقریبا داشت منو دیوانه میکرد!

تا بالاخره تصمیممو گرفتمو خواستم که دانشجو بشم.

جالبه اوایلش مصمم بودم که میخوام کنکور بدمو برای همینم خودداری شدیدی میکردم از خوندن کتابای جدید.

اصلا کتابامو گذاشته بودم توی کارتون و کمد که چشمم بهشون نیفته و هوس نکنم بخونم!:دی

دلم میخواست حداقل یه مهارت یاد بگیرم.

حداقل رانندگی!

که فک کنم با سهل انگاری خودم و اینکه نمیخوام پس اندازمو بدمو رانندگی یاد بگیرم،مواجه شد!

خلاصه با تمام این اوضاع و احوال توی این مدت فقط سه تا کتاب خوندم.

"بسته شده"که خیلی دوستش میداشتم٬یه رمان نسبتا عاشقانه بود و هرچند من از رمان های عاشقانه بشدت دوری میکنم،ولی این بیشتر ماجراجویی بود.

و اینکه شخصیت های داستان خیلی زیاد نبودن که اسمشونو یادم بره هم خیلی خوب بود.

چون من همیشه در خوندن رمان های خارجی با این مشکل مواجه م که وقتی اسما زیاد میشن یادم میره طرف کی بوده و گاهی مجبورم برگردم ببینم کیه!:-کندن مو

"نیمه دیگرم" هم روانشناسی طور بود و بنظرم لازم بود در این زمینه مطالعه رو شروع کنم.بقول آنه اینم نشه مث کنکور که بدون هیچ اطلاع درستی یکهو بیفتیم توش و ببینیم وسطشیم!

آخری م که همین چند دقیقه پیش تموم شد،"وقتی پتی به دانشگاه میرفت."بود.

عاااالی بود!

حس کردم یکم پتی و زندگی ش شبیه جودی ن.

به هرحال باید بگم با افتخار نویسنده ی مورد علاقه ی من "جین وبستر"هست با اختلاف!

و البته "آندره سوبیران" بخاطر فقط یک کتابی ک ازش خوندم.

ولی جین وبسترو تاحالا سه تا از کتاباشو خوندم و همه شون فوق العاده بودن.

فوق العاده!

بنظرم اون دنیا باید یه سر برم پیشش و بهش بگم بابا تو چقد خفنی!چقدددددد!


+ناگفته نمونه البته مجبورم کردن زومبا هم یاد بگیرم تا حدی!:نگاه به افق

++ یه چیز دیگه م بود که بیشتر انرژی م توی این سه ماه صرف فکر کردنو تصمیم درموردش شد،منتها واقعا جاش نیست ازش بنویسم!


نمیدونم دقیقا کی بود که دیدمت.

اما توی کلاس کنکور بود.

خیلی ازت خوشم اومدو دلم خواست که باهات دوست بشم.

همون روز داشتی از پله ها میومدی پایین و دستتو میگرفتی به میله های کنارش.

منم فرصت رو غنیمت دونستمو اومدم دستتو گرفتمو کمکت کردم با هم بیایم پایین.

برخلاف انتظارم اصلا نگفتی نمیخوادو لازم نیستو اینا.و با روی گشاده کمکمو قبول کردی.

با یه لبخند دلربا.

از همونایی که همیشه بهم میزنی و دلمو آب میکنی!

بعدش یادمه هردومون منتظر بودیم بیان دنبالمونو برحسب تصادف هردو دیر کرده بودنو این شد ک همونجا اونقد صحبتمون پیش رفت ک کل جریان عمل کردنمو برات گفتم.

میخواستم باهات همدردی کنم فک کنم!

گذشتو بیشتر با هم آشنا شدیمو من خیلی خوشحال بودم که "ف"توی کلاس ریاضی باهامون نبود تا من بتونم بیشتر باهات وقت بگذرونم.

کی فکرشو میکرد ما انقد با هم صمیمی بشیم؟

کی فکرشو میکرد انقد دوستت داشته باشمو بتونی انقد بهم نزدیک باشی؟

نزدیک.

خیلی خیلی نزدیک.

توی همین وبلاگ نوشتم ک کسی رو داشتم ک موقع اعلام نتایج ک از شدت بغض نمیتونستم حرف بزنم حتی،منو شنید.

منظورم دقیقا با تو بود.

تویی ک وقتی خیلی حالم بد بودو حتی خودمم نمیدونستم چمه،پیشم بودی و منو فهمیدی.

نمیدونم چجوری باید بهت بگم ک چقد از اینکه وارد زندگیم شدی،خوشحالم.

تو در عین دور بودنمون هنوزم بهم خیلی نزدیکی.

نزدیک بمون بهترینم!

همراه با یه عالمه ماچ!

تولدت مبارک هنرمندِ نقاشِ عکاسِ حافظ قرآنِ من!

ماشاالله.


+یادمه ک اون شعره رو میخواستی برات بنویسم.من میخوام وقتی پیشت باشم برات بخونمش!با صدای خودم!

گرچه پیش هم بودیم.ولی انقد هیجان زده بودم از اومدن پیشت ک اصن یادم رف!:نگاه به بالا


وقتی یکهو دلگرمی کل روزای قبل میشه عامل دلسردی و ترس!
کی میخوام یاد بگیرم ک دلمو عایق کنم ک ب هیچکس نه گرم شه٬نه سرد؟

پ.ن. باید برای بار دوم "تصرف عدوانی" رو بخونم.
ب گمانم لازمه یه چیزایی یادم بیاد!

پ.ن.۲ "بسته شده" رو تموم کردم.خوب بود!
ولی نصفه هاش رفتم ب آخرش یه نگاه انداختم ببینم چی میشه.
اعصابم خورد شد خب!
باید یه کتاب دیگه رو شروع کنم.کتاب تنها چیزیه ک باعث میشه »کوفتگیهام یادم برن.
حتی اگه فقط واسه چند دقیقه!

پ.ن.۳ در کمال ناباوری دارم با گوشی پست میذارم.
این ینی انقد کم حوصله م ک »نچسب بودن اینکارو به جون خریدمو پست گذاشتم!:-نگاه ب دوردست


لابد آدم باید خیلی اسکل باشه که توی روز تولدش بخاطر معدودی از آدما و بی وفایی شون گریه ش بگیره.

اینطور حس میکنم!

یکیشون که توی این روزا خیلی و خیلی بهم نزدیک بود و همین چند روز پیش داشتم بهش روز تولدمو میگفتم.

از دیشب منتظرشم.با هر پیامی و هر زنگی که میرسه بهم،آاااارزو میکنم اون باشه.

و نبوده.

فک کنم دلم شکست.

و دومی ش کسی ست ک خیلی خاص دوسش داشتم و خیلی خاص دیگه کار خاصی باهاش ندارم.

دیشب داداشی زنگ زد به همراه زن داداش.

جالب اینجاس ک هیچچچچچکس نمیدونه من ساعت چند ب دنیا اومدم و من در این قضیه مثل آهو در چمن گیر افتادم!:دی

دیشبو نصفی شو کابوس دیدم.

نصف دیگه ش یه خواب خوشایند.

صبح بیدار شدم و با استوری و تبریک معصومِ جان مواجه شدم.

بعدم پیامای آنه !

چقد ذوق کرده باشم خوبه واسه این دوتا فرشته؟

آنه دیشب و دقیقا وقتی بیست و پنجم شده بود بهم زنگ زده بود و من آف بودم متاسفانه.

فک کنم خودمم اینکارو کرده بودم واسه تولدش.

یادم نیس!:-حماقت

ظهر هم عمه ف زنگ زد و اونقد صحبت باهاش خوب بود ک وقتی رفتم تلفنو بذارم توی سالن یکی نبود اون لبخند پهن روی صورتمو جمع کنه!:دی

عصر ب دیدن نصفه های رو به آخرای فیلم "مادری"گذشت و از اونجایی ک خیلی م ب مود من میخورد نشستم خوب باهاش اشک ریختم.

اما خب هنوزم دلم خالی نشده.

تا دوازده شب نشه و تا نفهمم اون دو نفر منو یادشون بوده یا نه.

متاسفانه چون من تقریبا محاله تولد اونارو یادم بره خیلی برام سخته ک اونا یادشون بره.

همین الآنشم پتانسیل اینو دارم ک بشینم و سیر دلم گریه کنم.

راستش نمیدونم جلوی خودمو بگیرم یا ن.

خب گویا وقتش شده که یه سری دیگه رو از زندگی م بالا بیارم.

اونم درست روز تولد بیست و دو سالگی م.


گاهی تو زندگی اونقد شک و تردید میاد سراغمون که انگاری احساسمون صلاحیتشو برای تصمیم گیری از دست میده.

عقل هم که داره با شک و تردید دست و پنجه نرم میکنه.

اینجور وقتا چی یا کی به داد آدم میرسه؟

چشمای آدم!

اینو امروز فهمیدم.

وقتی داشتم این آهنگو گوش میدادم برای بارهای پیاپی و به دغدغه های الآنم فکر میکردم.

به یکیشون که رسیدم اشکام سرازیر شد.

فهمیدم اینه الآن اولویتِ هرروزه ی من.

عجیبه اما.

تا حس ش نکنید نمیتونید بفهمید چی میگم.

خودم م تا حس ش نکردم،نفهمیدم!


+آهنگایی که هیچوقت قدیمی نمیشن.

#بهانه

#معین


خب حدودای سیزده آبان بود که ما رفتیم شمالو البته ناگفته نمونه که طبق معمول تا لحظه ی رفتنشون من همچنان میگفتم ک من نمیام!

خلاصه رفتیمو اونشب شنیدم یه صداهای مبهمی میاد.

بعد خانومِ خونه گفت:"بله!دارم میام!"

منم فک کردم که لابد شوهرش داره صداش میکنه و دارن رمزی با هم میحرفن!:دی

بعدش کاشف به عمل اومد که یه رسمی هست به اسم "لالــــِ شو" که معنی ش میشه لال بشو و به این صورته که بچه ها و نوجوونا صورتشونو میپوشونن و لال میشن و با اهم و اوهوم میرن در خونه هارو میزنن و شیرینی و میوه و کلا خوراکی میگیرن ازشون.

هرکاری شون بکنی که اسمشونو بگن هم نمیگن.

ضمنا با نظر خانوم خونه بنده ازشون چوب هم خوردم!البته بصورت آروم!

فرمودن باور عوامه که خوبه!

منو میگی انقد هیجان داشتم که گفتم بله!منم بزنید!:دی

در کل یه چیزی شبیه هالوینه فک کنم!:متفکر

و توی این شب مث شب یلدا یه سری خوراکی خاص دارن که دوستمون توضیح داد و من چیزی یادم نموند.

جز یه میوه به اسم ازگیل و البته انار!

و جالب اینجا بود که از اونجایی که اونجا رطوبت زیاده،مردم تخمه ای ک میخوان بخورن رو تازه میرن میخرن.

و تخمه رو هم با بادوم زمینی میخورن!

اولین باری بود ک میدیدم.

خب در ادامه عکس سفره مونو میذارم.

باشد که شما هم از طریق دیدن در لذتی که ما بردیمو چیزهایی که گفتیمو شنیدیمو خنده هایی که کردیمو سلفی هایی که گرفتیمو گذاشتیم،شریک شوید!:دی




سفره ی شب لالــِ شو


در ادامه ی سفر هم چند عضو جدید به خانواده مون اضافه شد که البته عکس اونی که من به سرپرستی(!!!!) قبول کردمو میذارم.

کنارشم مامان بابای ناتنی شن!:دی

درمورد اسمش توضیح بدم که از اونجایی که نوعش فوتونیاس و اسم نازگل هم بسی زیبا،اسمشو گذاشتم فوتوناز!

ایشونو میگم؛




فوتوناز خانوم!




پینوشت:دارم میرم وطن همین روزا.

دلم که تنگه.

گفتم چون اولین باره چندتا سوغاتی هم ببرم.

ولی گویا چند تا به چندییییییین تا رسیده!:|

کاش یکی واسه خودم از این سوغاتی ها میوورد!:غش و ضعف




سوغاتی ها!


اصلنم فک نکنید با کمبود کاغذ کادو مواجه بودما!:دی

خداروشکر که پیش هم نیستن آبروم بره!:نفســـِ راحت


پینوشت2: نمیدونم اینو از کی خونده بودم که "هر" رابطه ای ارزش اینو داره که دو طرف براش تلاش کنن و "هیچ" رابطه ای ارزششو نداره که فقط یه طرف براش تلاش کنه.

خیلی درسته به نظرم.


پینوشت3: آیم بک!


پینوشت4: انقد زیاد شد این پست که تلافی همه ی وقتای نبودنم دراومد!

اوخیش!:دی


از مهمونی اومدن و دیدم داره با داداشم صحبت میکنه.

از لا به لای حرفاش حدسمو زدم.

زن عموم فوت شده بود.

شوکه شدم.

گویا همه شده بودیم.

کنسر بود اما فک میکردم داره خوب میشه و گفته بودن رو به بهبودیه.

گویا شیمی درمانی اثر بدی داشته.

باورم نمیشه اون آدم شاد و سرحالی که میشناختم حالا جون نداشته باشه.

اون آدم ورزشکار!

چقد مرگ نزدیکه.

چقد زیاد!


+دوتا دختر مدرسه ای در نیمه های راه باید چیکار کنن؟

زندگی براشون چه شکلیه؟

همونطور که برای من بود؟

چقدر دلم میخواست الآن کنارشون بودم.

ولی اجازه ندادن باشم.

و چقدر از این مسئله عصبانی م.

اگه الآن نخوام اونجا و کنارشون باشم پس کی میخوام؟


++به وقت اولین شب های تنهایی در شهر غریب.

نمیترسم.

خدا هست.

فقط تنها ترسم بیدار شدن صبحاس!:|


+++ "خودت باش دختر" رو میخونم.

خوبه خیلی.


اینروزا بیش از هروقت دیگه ای تنهام.

غم غربت یه طرف،خراب شدن گوشی و نیاز شدید من بهش یه طرف،امتحان بافت انگلیسی،انگلِ نمیدونم فازش چیه یه طرف،تنهایی ب معنای واقعی کلمه و ترس از ادامه داشتنش و کلی چیز دیگه در کلی طرف دیگه.

ملت فک میکنن من چقد با این و اون آشنام.

خب که چی؟

وقتی هیچکس نباشه بتونی باهاش تو خیابون راه بری و هرچی ته دلته و داره لهت میکنه رو بگی،چه فایده؟

اینهمه آدمی که نه سودی دارن نه زیانی.

واقعا بچه های اهواز و کلا جنوب قابل مقایسه نیستن با اینجا.

چرا اینقد نچسبین آخه؟فک میکنین چه خبره؟چرا اینطوری ب آدم نگاه میکنید؟

لعنت !

+"1984" تموم شد."زن و شوهر واقعی"رو میخونم.گزیده ی داستان های کوتاه آفریقاست.

واقعا نمیدونم چرا دارم ادامه ش میدم.چون من از پایان های باز و داستان هایی ک معلوم نیس تهش چی میشه خیلی خوشم نمیاد.

++دقت کنید نگفتم دوستای خوبی ندارم.صرفا حضور ندارن الآن!


ای بخت سراغ من بیا

که رختخواب من با این خیال خامم

گرم نمیشه.

#پیش درآمد





این روزا خسته م.
غمگینم.
هیچی انگار حالمو خوب نمیکنه.
وقتی دانشگاهم با بچه ها میخندم.
اما تهش خوشحال نیستم.
تهش انگار توی دنیای خودم تنهای تنهام.
این روزا یه عالمه نشونه دارن فقطو فقط یه چیزو بهم یادآوری میکنن.
که دلیل این حالِ خراب چیه.
که چرا انقدر خسته م و لذت نمیبرم و تمایلی به بیرون رفتن ندارم حتی.

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس،هیچ کس اینجا به تو مانند نشد.

#فاضل_نظری


+ آز بیوشیمی داشتیم.
موضوع آزمایش این بود که باید نور جذبی یه نمونه پروتئین رو اندازه میگرفتیم.
جلسه ی اولمون بود.
من و نماینده جان همگروه بودیمو سعی کردیم همه چیزو درست و دقیق انجام بدیم.
خوندن از روی دستگاه هم که خب یه خانوم دیگه بود پیشمون و نظارت میکرد و یادمون میداد.
در نهایت عددای دستگاه رو باید برهم تقسیم میکردیمو تو قسمت گزارش آزمایش مینوشتیم.
جلسه ی بعدش دیدم که خط کشیده رو جواب ما.
نه تنها اصلا انتظارشو نداشتیم،بلکه حتی نمیدونستیم اشکال کارمون کجاست و ازش که میپرسیدیم میگفت من چمیدونم!
انقد اعصابم ریخت بهم که معده درد و سردرد گرفتم.
همگروهی م گفت زمانی باید ناراحت باشی که کم کاری کرده باشیم.ما که انجام دادیم همه چیزو.
گفت باید تلاشتو بکنی و باقی ش رو بسپری به خدا.
راست میگفت.
انگار یادم رفته بود تنها دلیلی که دارم میرم دانشگاه اینه که یاد بگیرم و از جمله ی این یاد گرفتنا اینه که باید بتونم آروم باشم و انقدر زود بهم نریزم.
حتی اگه حقمو خورده باشن.
خونسرد بودن شاید مهم ترین چیزیه که باید یاد بگیرم.


سلام.

این پست قراره کلی طولانی باشه.

به اندازه ی تمام وقتایی که اونقد حالم بد یا خوب(کاذب)بود ک نمیتونستم یا نشد که بنویسم.

سال 97 شاید بدترین سال زندگی من بود که چندتا از بهترین اتفاق های عمرم توش اتفاق افتادن.

اولاش که کنکوری بودم و اون قضیه ای که برام پیش اومد که مرز بین زندگی و مرگ برام یه تار مو هم نبود.

اصلا نمیدونم چی منو نگه داشت.

واقعا نمیدونم.

بخاطر این قضیه فک میکردم کنکورم فاتحه ش خونده ست.

وقتی نتایج اومد اونقدر ناراحت بودم که با وجود چندسال کنکور دادن،اولین بارم بود اونطوری میشدم.

از شدت غم نمیتونستم حرف بزنم حتی.

یادم نمیره آنه بهم گفت تنهایی غصه نخوری ها.بذار با هم غصه بخوریم.

معصوم منو شنید.وقتی زبونی برای حرف زدن نداشتم و اصلا یادم نیست اون روزا چی بهش گفتم.

فقط یادمه وجود این دوتا فرشته ای که مطمئنم خدا برام فرستاده بود آرومم کرد.

میولوژی قبول شدم.درحالیکه اصلا دوسش نداشتم و عذاب بود برام خوندنش و بودن با اون بچه ها و جو شون.

اونموقع تازه تهران اومده بودیمو بشدت غریب و تنها بودم.(چون قضیه ی بعد کنکورم داشت ترکش هاشو سمتم پرتاب میکرد!)

یادمه برام شبیه شبی بود که چندسال پیش توی آی سی یو تجربه ش کرده بودم.

درد داشتم و بدترین شرایط ممکن اما نمیذاشتن بیام پایین و راه برم.

نه میتونستم برگردم به قبل عمل و نه میتونستم از اون شرایط رد بشم.

دقیقا همون حس بود.تسلیم شرایط شدن و صبر کردن و درد کشیدن و منتظر پایان موندن.

اواخر مهر و تکمیل ظرفیت و قبول شدنم توی رشته ی مامایی یه معجزه بود.

حتی فکرشم نمیکردم که بخوام آرزوشو کرده باشم.

در همون حین با یه دوست آشنا شدم.

ترم بهمن بودم و وقتای خالیم با اون سپری میشد.

اما اینم دومین کاری بود که باعث شد 97 بدترین باشه.

فهمیدم آدما شبیه ظاهرشون نیستن.حتی شبیه حرفاشون.

و حتی شبیه رفتارهاشون.

دوستیمو باهاش تموم کردم.بدلایلی که واقعا نمیخوام بنویسم و به خودم برای انجام این کار واقعا آفرین میگم.

گفته بودم حالِ خوش کاذب،همین بود.

یکهو خودمو پیدا کردم؛منتها تنها و غریب.

درست مثل اولش.

و هفتم اسفند رسید.

بهترین روزی که تا اینجای زندگیم در تهران داشتم با اختلاف!

رفتنم به جایی که حتی تصورشم نکرده بودم دیگه بتونم بهش نزدیک شم.

عشق بود به معنای واقعی کلمه!

فهمیدم باید چیکار میکردم و چقد از اونچیزی که "باید"،داشتم منحرف میشدم.

با استاد ش. و زندگیشون و گروهشون آشنا شدم.

حالم بهتر شد.

فهمیدم نباید حالمو به آدما گره بزنم.

بخصوص که توی دانشگاه خیلی تو قید دوست پیدا کردن بودم.اما تهش فقط خودمو اذیت کرده بودم.

و بذارید از آخرش بگم.

رفته بودم سونوگرافی برای چکاپ و اینجور چیزا که چیزی رو فهمیدم که یه ماجرای جدیده برام.

من بهش مثل یه ماجرا نگاه میکنم.

مطمئنم این اتفاق و روند درمانی ش،حالا هرچی که باشه،آوای خداست که داره منو صدا میزنه.


+ یه اتفاق دیگه م برام افتاد توی این سال.

یه کسی که فکرشم نمیکردم،به حریمم کرد.

واکنشی که به اون اتفاق نشون دادم،که بازم با م با معصوم و آنه و اون مشاور توی حرم بود،واقعا برام قابل تحسینه.

به خودم افتخار میکنم بابت شجاعتی که داشتم و اصلا هم کار ساده ای نبود.


++میبینید؟سال 97 پر از "فکرش رو هم نمیکردم."ها بوده برای من.

چه خوب و چه بدش!


+++توی این سال خیلی تلاش کردم کسی که واقعا فکر میکردم برام مثل خواهر بوده رو پیش خودم نگه دارم.

اما افسوس که هرچی فاصله ی مکانی بینمون کمتر شد،فاصله ی قلب هامون بیشتر و بیشتر شد.

غرورمو زیرپا گذاشتم.

اما وقتی چند ماه بعدش توی تاکسی میخواستم کنارش بشینم و به دوستش گفت که اون بشینه بجای من،یه تیکه از قلبم شکست.

فقط چند دقیقه بود.

اما برای من رنجی بود به وسعت تمام خاطرات بچگی و بزرگ شدنمون با هم.

بیهوده بود تموم اون تلاش ها و تهش ناکامی بود.

چیکار کردم؟

هیچی.

رها کردم تا اونجوری که دوست داره آدمای زندگیشو انتخاب کنه.

و دیگه تلاشی نکردم.


پ.ن.

-هنورم از من متنفری؟

+آره.

-چرا؟

+چون میتونی منو ترک کنی!


پ.ن.2  بقول دکتر حلت امیدوارم همه مون بعدها برای بقیه تعریف کنیم:همه چیز از 98 شروع شد.

و اینکه خداروشکر که ولادت حضرت علی (ع) مصادف شد با عید نوروز.

خداروشکر که به همه ی کارام رسیدم و خرید دقیقه نودی م موفقیت آمیز بود.

خداروشکر بابت اینکه ماه انقد کامل و خوشگله امشب.

خداروشکر که !

و در نهایت:


عیدتون حسابی مبارک!

با بهترین

آرزوها.!



بشدت حس میکنم اختلال دوقطبی گرفتم.

گاهی انقد غمگین و تنهام ک هیچی نمیتونه حالمو خوب کنه.

و گاهی انقد سرخوش ک بقیه رو هم میخندونم با خل بازی طورها م.

انقدر زودرنج و حساس و شکستنی ک اشکم دم مشکم منتظره .

و هیچکس نمیدونه.

و همه میگن چرا انقد خسته ای.

انقد میخوابی؟

انقد سردرد.

چرا من از یه سوراخ دو و حتی سه بار گزیده شدم؟

چرا اجازه دادم؟






+حال آوا:

#حاصل عمر #همایون شجریان

#کجا باید برم #روزبه بمانی


بازم حسش کردم.

مرگ رو.

برای من نبود.اما برای کسی بود ک باهاش زندگی کرده بودم.

همون حس سرد و بی رحم.

هرموقع یه مرگ اتفاق میفته٬یادم میاد ب فوت مادر٬خاله ها٬.

چرا؟

چرا انقدر زیاد؟

ای کاش میشد فقط یه بار دیگه داشته باشمشون.

دلم تنگه و نمیدونم چجوری تحمل کردم.

یجوری شده ک انگار هیچوقت نبودن.عشقشون توی قلبم هست و کمبودشون.

اما یادم‌ نمیاد خیلی ک بودنشون چ شکلی بوده.

طبق معمول تنهایی اشک میریزم.

طبق معمول هیچکس نیست ک بشنوه.

ما تنها به دنیا میایم و تنهای تنها هم میریم.

کاش اینو بدونم!


هشدار: این پست حاوی مطالب امیدبخشی نیست.درصورت امکان،نخونید!

 

فقط میخوام بنویسم الآن چجوریم تا بعدا بدونم از کجا به کجا رفتم.

بعد از پیدا شدن اون دوست بعد از شش روز من فک کردم حالم خوش میشه.اما زهی خیال باطل!

هم اکنون با اینکه فهمیدم انقدرا هم ک فکر میکردم "ناچار" نیستم،اما خب گویا بدنم صرفا وانمود میکنه ک فهمیده.

رفتنم بیرون از خونه،حتی برای دیدن دوستای خوب،واقعا بزوره.

ینی ترجیح میدم فقط تو رختخواب بمونمو بخوابم.

خسته نیستم.

من برای فرار همیشه میخوابم.این متاسفانه یجورایی استراتژی منه!

صبح ها از سروصدای تلوزیونو حرف زدن بقیه و با ضعف کردن و حس کردن اسید معده از خواب بیدار میشمو دوباره بزور خودمو میخوابونم تا ظهر.

غذا میخورم تقریبا فقط برای اینکه دل درد و ضعف م از بین بره.

اما با وجود اینکه امشب شام نخوردمو ضعف هم دارم،هیچ علاقه ای ب غذا خوردن ندارم و ترجیح میدم دل دردو تحمل کنم.

انقدر بی حوصله م که باید تلاش کنم یه فیلم سینمایی جذاب زیرنویسو تا آخر ببینم.اونم وسطش هی میرم و میام!

و انقدر بی تمرکز که وقتی کتاب میخوندم از خودم ناامید شدم و دیگه نخوندم.

چون بطور واضحی فقط داشتم میخوندم و عملا ذهنم درحال نشخوار کردن چیزهای دیگه بود.

از وضعیت اتاقمم ک نگم بهتره!

از نمیدونم کی وسایل کمدو درآوردم ب قصد اتاق تی؛اما هنوم وسط رو به کنار اتاق هستنو سلام دارن!

نمیدونم چی میتونه خوشحالم کنه؛شاید هیچ چیز!

نمیدونم میخوام کجا برم؛شاید هیچ جا!

و نمیدونم میخوام چیکار کنم؛شاید هیچکار.

اما نه.دلم میخواد ساز بزنم.کاش اوضاع خوب شه و بتونم.

در نهایت انگار یجورایی همش دارم از بیرون به خودم و حال و اوضاع زندگیم نگاه میکنمو به حال خودم تاسف میخورم.

در عین عامل بودن،نظاره گر تمام این ویرانی هم هستمو این دردناکه واقعا.

ک بدونی چ افتضاحی ب بار اومده و ندونی چجوری باید حلش کنی.

کاش بدونمش.

صرفا:

ک

ا

ش!

 

+کاش همین الآن از خواب میپریدم.

با همون تپش قلبو با خودم میگفتم:

عجب کابوسی بود.!


بیشترین چیزی که دلم میخواد،اینه که یه دادگاه برگزار بشه به قضاوت عادلترین قاضی حاضر و اتفاقا و آدمای زندگیم از سه سال پیش تا بحال به قضاوت گذاشته بشن.

بیشتر از همه،خودم!

حداقل بفهمم کجا من مقصر بودم و کجا بقیه.

حقیقتا این روزا نمیتونم بفهمم و اینکه آدم نتونه بفهمه ظالم بوده یا مظلوم،یا چه درصدی از هرکدوم،عذاب بزرگیه.

ترجیح میدادم بخاطر کارهای بدم تنبیه بشم؛نه اینکه ندونسته تو این برزخ اسیر باشم تا نمیدونم کی.

این اولین باره که نمیتونیم تشخیص بدم.


راستشو بگم اولای قرنطینه فکر میکردم از فرط بیرون نرفتن دق میکنم.

حالا حدود دو ماه و نیم میگذره از اونموقع و بازم ماجراهای آسیب زننده ای بود که حواسمو از گذشت زمان و حتی درس خوندن پرت میکرد و یکهو به خودم اومدم و دیدم افتادم وسطای اردیبهشت!

راستش تا قبل از قرنطینه فوق ش "پاییز" رادیو چهرازی رو گوش داده بودم.

اصلا حوصله ی پادکست نداشتم که بخوام برم دنبالش و گوش بدم.

حالا اما دو تا از پادکستای رادیو پاپیلو رو مجموعا بیش از دوازده بار گوش دادم.سومی رو احتمالا سه چهار بار.

و متن خوانی سجاد افشاریان رو گوش دادم.

چنان این صدا و لحن بر جانم نشست که گویی از اول خلقت یه سری رسپتور براش در من تعبیه شده بود.

رادیو چهرازی رو تا قسمت هجده رسیدم و هفتای دیگه تموم میشه.

و دنبال کلی پادکست دیگه گشتم و کلی هم بهم معرفی شد.

بیش از پانزده تا فیلم دیدم و مشغول خوندن کتاب چهارمم.

برای من که دیگه عادت کتابخونیم رو از دست داده بودم اصلا چیز کمی نیست.

اونم با وجود اینکه بیشتر این دوران رو داشتم حرص میخوردم و شک میکردم و تصمیم میگرفتم و دوباره از تصمیم م برمیگشتم.

آن استیبل ترین دوران عمرم بوده از موقعی که یکی از دوستام که دوسال بود خبری ازش نداشتم،برگشت و من نمیدونستم باید چه برخوردی باهاش داشته باشم و بشدت با خودم درگیر بودم.

در نهایت در مازوخیست ترین حالت ممکن احتمالا همه چیز به تاریخ پیوست.

درعوض با یکی از صمیمی ترین دوستام که بخاطر بعد مکانی بینمون رابطه ی کمرنگی داشتیم،دوباره شروع به صحبت کردیم و حمایت هاش و تمام حرفایی که میزد رو با جان دوست میداشتم.

و دوباره صمیمی شدیم؛حتی بیشتر از قبل شاید.

و درنهایت گشتن بدنبال یه روانشناس خوب و امیدوار به یافتنش و بهبود اوضاع.

یادم رفت بگم؛گویندگی پادکست دانشگاه و پادکست روز مامای خودمون هم یکی از شوق انگیزترین کارهام توی این دوران بود.

هرچند هنوز تموم نشده؛ولی خب فردا امتحان اوبی دارم و هیچی نخوندم.

گمونم بقیه ش رو باید خودم رو مجبور کنم که درس بخونم.

 


این چند روزه دلم برات تنگ شده.

یجورایی حست میکنم.

دلم برای بودنت تنگ شده.برای خودت که انقد خوب بودی.که انقد میگن خوب بودی و تا اون حدی که یادمه باید بگم دقیقا!

اینکه وقتی بودی چجوری بود رو یادم نمیومد.

اینکه داشتنت چه حسی داره.

اما الآن بشدت نیاز دارم که باشی کنارم.

شاید اگه بودی اون اتفاق هیچوقت نمیفتاد که حالا بخوام انقد فوبیا داشته باشم.انقد بترسم که خاله حقیقتو حدس بزنه و من انکار کنم.

دیشب خاله ازم پرسید اگه بودی چی بهت میگفتم.

اولش گفتم ازت درمورد آینده م میپرسیدم.

بعدش گفتم نه؛ازت میپرسیدم منو بخشیدی یا نه.

شب قبل از اینکه احتمالا بدترین کار زندگیم رو انجام بدم،اومدی به خوابم،بعد از مدت های مدید،گفتی کارم اشتباهه اما من انجامش دادم.

سر همون حس میکردم دیگه نیستی پیشم.حس میکردم قهر کردی و منم که داشتم اشتباهمو ادامه میدادم.

پس بهت کاملا حق میدادم که منو نخوای و حتی دیگه تعلقی بهت نداشته باشم.

برای اولین بار توی زندگیم یکم ازت ناراحتم حتی.

البته قبلا هم ناراحت بودم که چرا به خوابم نمیای؛اما این بار یکم واقع بینانه تره دلیلم.

ازت ناراحتم که چرا انقد مظلوم بودی و هیچوقت ندیدم چیزی بخوای یا اعتراضی کنی.حتی وقتی یادمه از شدت اذیت شدن،گریه ت گرفته بود.

چرا؟چرا انقد همه دوستت داشتن و هیچوقت هیچکس ازت ناراحت نبود و نمیشد.

این از خوبی معصومانه ی تو بود.

اما حالا این از مهرطلبی منه که میخوام همه دوستم داشته باشن یا حداقل ناراحت نباشن ازم و داره دهنمو صاف میکنه این مهرطلبی و درجریانی.

مگه هردختری نمیخواد شبیه مامانش بشه؟

منم همیشه فکر میکردم روش درست همینه و سعی کردم شبیه تو باشم.

نمیخوام تقصیر مهرطلبی م رو گردن تو بندازما!نه!مجموعه ای از عوامل دخیل بودن.

الآن دیگه نمیتونم همه ی تقصیرو گردن خودم بندازم.

چون من راه درست رو این شکلی میدیدم.

گرچه آخراش به شکل بیمار گونه ای مازوخیسم داشتم و تقصیر خودم بود و فلان!

داشتم فکر میکردم که اصلا ناراحت نیستم که تو مثل مامان مریم روانپزشک نبودی.

من هیچوقت نمیخواستم کس دیگه ای مامانم میبود.

فقط میبینی که چقد گیر افتادم و چقد دلم میخواد بیای منو ببینی و یجوری باهام حرف بزنی که بفهمم و یادمم بمونه.

بنظرت وقتش نیست این سکوت و نبودن-البته در نظر من-چند ساله رو بشکنی و دیگه داشته باشمت؟

خسته نشدی از دختر نداشتن؟حتی دختری شبیه من!

تهش اینکه اگه نخوای که نمیتونم وادارت کنم.

فقط کاش بودی.

کاش داشتمت.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها